خدایا شکرت
خدایا شکرت

امروز با داداشمو بابام جلو در یه مغازه وایستاده بودیم که یه دفعه دیدم یه مرده اومد به داداشم دست داد اول فکر کردم شاید معلمش باشه بعد دیدم با بابام دست داد بعد دوباره پیش خودم گفتم احتمالا دوست بابامه.یارو گفت قراره خط های تلفن8رقمی بشه اگه باور نمیکنی برو از مخابرات بپرس.بابام که انگار فهمیده بود قضیه از چه قراره برگشت بهش گفت اره رفتم پرسیدم.

بعد یه دفعه مرده داداشمو بوس کرد گفت ترسیدی عمو بیچاره داداشم همینجوری مونده بود بابامم بوس کرد و رفت

به بابام گفتم بابا یارو کم داشت؟بابام گفت آره دیگه. 

دلم براش سوخت با اینکه خودش متوجه نیست اینجوریه.اینجاست که باید بگیم خدایا شکررررررررت



نظرات شما عزیزان:

fibi
ساعت1:37---8 شهريور 1392
ینی نمیشناختتون؟!
پاسخ:نه دیگه.دیوونه بود


مهديس
ساعت14:11---28 مرداد 1392
خداياشکرت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, ] [ 1:18 ] [ zahra ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه